پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 104
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192144
کل یادداشتها ها : 304
ای مسافر!
ای جدا ناشدنی!
گامت را آرام تر بردار از برم،آرام تر بگذر تا به کام دل ببینمت. بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم. آه!که نمیدانی سفرت روح مرا به دو نیمه میکند. و شگفتا که زیستن،با نیمی از روح،تن را می فرساید. بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را. مسافر من! آنگاه که میروی کمی هم واپس نگر باش. با من سخن بگو. مگذار یکباره از پا درافتم فراق صاعقه وار را برنمی تابم. جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز. آرام تر بگذر. تو هرگز مشایعت کننده نبودی تا بدانی وداع چه صعب است. وداع،توفان می آفریند. اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی باران هنگام طوفان را که می بینی! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری! من چه کنم؟ تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است. ای پرنده! دست خدا بهمراهت اما نمیدانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست از خود تهی شده ام نمیدانم تا بازگردی مرا خواهی دید؟ """مهدی سهیلی"""